خيلي منون اقا محمود من الان نظرم را از شما و بقيه بيندكان در مورد اين متن ها ميخوام اكر نظري داريد بفرمايدسفر به كردستان (سنندج و سليمانيه عراق)پس از مراجعت از سفر سوريه من و آقاي محمدي به اتفاق تصميم گرفتيم از طريق كردستان (سنندج) به سلمانيه عراق نيز سفري داشته باشيم، گر چه تقريبا در مراحل پاياني ترم و آغاز امتحانات قرار داشتيم. اما اعتنايي به درس و امتحانات و غيره نمي كرديم.لذا به سنندج و سپس به مريوان عزيمت نموديم در مريوان مقدار وجهي كه جهت هزينه سفر و پيش بيني به همراه داشتيم به سرقت رفت و ما ناگزير به مراجعت شديم و به تهران برگشتيم.پس از اتمام امتحانات و در زمان محدود، مجددا قصد سفر سلمانيه را كرديم. از طريق سنندج و مريوان و به صورت غير مجاز به سليمانيه عراق رفتيم. پس از ورود به سليمانيه و توقف كوتاه با توجه به اينكه سليمانيه مركز و پايگاه سازمان به اصطلاح «مجاهدين خلق» بود. لذا تعدادي از اعضاي سازمان از حضور ما در سلمانيه مطلع شدند كه با برقراري ارتباط با ما به قول آنان دانشجو و طلبه فراري بوديم، خواستند تا جذب سازمان آنان شويم اما از آنجايي كه ما داراي هدف خاص و اعتقادي و خطي جداي از خط آنان بوديم، از پذيرفتن هرگونه پيشنهاد آنان امتناع ورزيديم.پس از مدت زمان كوتاهي با شخصيت روحاني سني به نام «شيخ ابراهيم» و «شيخ عبدالقادر» كه اصالتا ايراني (سنندجي) و مقيم سلمانيه بودند، آشنا شديم و در اوايل ايشان نيز به هيچ وجه حاضر نبودند با ما مجالست و مصاحبت داشته باشند، اما به اصرار و سماجت فراوان و قسم قرآن بالاخره وي را متقاعد نموديم تا پيرامون معتقدات سني با ما مجالست و مصاحبت داشته باشد كه پس ازحدودا چهار روز همنشيني و بحث با ايشان پيرامون اصول و مباني اعتقادي سني ديگر جاي هيچ گونه شك و ترديدي در جهت تغيير و رويكرد اساسي و مشخصا پشت كردن به مذهب شيعي و پيوند خوردن به مذهب سني براي ما باقي نمانده بود. لذا پس از بازگشت به تهران و حضور در دانشگاه، اعتقادات خود را به صورت علني و آشكار مطرح و يا به عبارتي رسما اعلام نموديم كه ما به مذهب اهل سنت گرويده ايم.وقتي كه در مريوان بسر مي برديم، يك شب در روستايي خواب بوديم، ناگهان عليرضا محمدي (رحمه الله) با يك حالت عجيب و خوفناكي از خواب پريد و صدايي سر داد، من نيز بيدار شدم پرسيدم چه شده؟عليرضا با حالتي كه عرق از سر و رويش مي ريخت، فرياد زد: من امشب رسول الله –صلي الله عليه وآله وسلم- را در خواب ديدم. من شگفت زده از ايشان پرسيدم چه خوابي ديدي؟ ايشان در جواب گفتند: كه رسول الله –صلي الله عليه وآله وسلم- را ديدم كه در ميان جمعي از يارانش نشسته بودند. فرمود: عزيز من را بگوييد بيايد. پس از مدتي نگاه كردم، جناب "مولانا" تشريف آوردند. ايشان گفتند: در همين لحظه از هوش رفتم، هنگامي به هوش آمدم مشاهده كردم رسول اكرم –صلي الله عليه وآله وسلم- قرآن و قلم و دفتري به ايشان داده و تشريف بردند وقتي به ما پشت كردند و در حال رفتن بودند، دنبال ايشان رفتم و گفتم: يا رسول الله –صلي الله عليه وآله وسلم- من از امت شما هستم.پيامبر از من ناراحت شد و با خشم و غضب فرمود: شيعه از امت من نمي باشد. بعد از تعريف خواب، همان شب به طور صد درصد و با كمال اطمينان از مذهب خود برگشتيم و به حقيقت پيوستيم.نحوه نماز خواندن ما كه به صورت دست بسته و همانند اهل سنت نماز اقامه مي كرديم، و همچنين حرف ها و حالات ما، توجه اطرافيان را كاملا به خود جلب كرده بود. از اين رو ما با برخوردهاي انجمن اسلامي دانشگاه يا عكس العمل هاي شديد آنان مواجه شديم و از چهره و سيماي اساتيد و دانشگاهيان دريافته بوديم كه با نگاه هاي تحقير آميز و تمسخر آميز و بعضا عباراتي همانند سني، عمري، وهابي، دشمنان اهل بيت تا حدي تحت فشار روحي و رواني قرار داشتيم كه وصف آن را ناممكن مي دانم.به هر حال طبيعت و اقتضاي ذاتي و داشتن عقيده به ما حكم مي كرد تا در مقابل تمامي فشارهاي وارده صبر و ثبات و استقامت داشته باشيم.پس از اظهارعقيده خويش با بقيه دانشجويان اهل سنت كه در دانشكده حدود پانزده نفر بودند، شروع به برگزار كردن نماز جماعت نموديم.يك روز بر تخته سياه كلاس، در دانشگاه با خط درشت نستعليق نوشتيم «تشيع آئين خدعه و خرافات»و در زير آن نوشتيم:عشق به سنت رسول الله –صلي الله عليه وآله وسلم- ذهنيت هر مسلماني است و اهل سنت يعني عمل بر كردار رسول الله –صلي الله عليه وآله وسلم- كه اين جهت گيري احساسي و حركاتي از اين نوع، فضايي متشنج در دانشگاه ايجاد كرده بود، به نحوي كه حاصل اين گونه برخوردهاي احساسي به قول آقايان شرايط غير قابل تحملي را در دانشگاه به وجود آورد. در چنين اوضاع و احوالي كه تقريبا با امتحانات پايان ترم همراه بود، با عليرضا محمدي تصميم گرفتيم به مشهد مسافرتي داشته باشيم.